|
![]() باد می آید
و نسیم
ابرها را به هیاهو وا میدارد ...
من نشسته ام
پر از خیال باران
پر از احساس نیاز
به آزادی ...
به آزادگی...
به تنفس ...
در هوایی ناب !
به نوشیدن آبی خنک
از چشمه ای بکر ...
من پرم از احساس نیاز
به پرواز
به ارتفاعی برای پریدن از آن
حتی اگر
از نیمه ی راه دچار بشوم
به سقوطی سخت !
من پرم از طنین زندگی ...
اما چیزی ...
به سکون میکشاندم گاهی ...
خیالِ گذشته ها ...!
![]() ![]()
از هیاهوی واژه ها خسته ام ...
من سکوت را از اوراق سپید آموختم ...
آیا سکوت، روشن ترین واژه ها نیست ؟!
همیشه در تنهایی مرگ را مجسم دیده ام
آیا مرگ، آرام ترین واژه ها نیست ؟!
تا چشم گشودم، از چشم زندگی افتادم !
شبی ــ شاید امشب ــ زیر نور یک واژه خواهم نشست ...
و هم زمان در آخرین برگ خاطراتم خواهم نوشت
پایان ...!
![]() ![]() ![]() |