|
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : زهرا
فرصتی نبود . می خواست بازگردد و حقیقت را به همه بگوید ، ولی
فرصتی باقی نمانده بود و باز هم مهر سکوت بر لبانش فرود آمد ...
. همان دنیایی که با گریه از آن جدا شده بود ، ولی معلوم نبود
که مثل قبل بخواهد به آن جا باز گردد یا نه !
بفهمی ،بفهمی که جاده ات بی باز گشت است و سفری در پیش داری که
باید با توشه ای پر به سرزمینی که گریان از آن آمدی باز گردی تا
خندان باشی و سرافراز ...
رنگارنگ و چشمک زن و وسوسه انگیزش را ، خودت نور باش ...!
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |